گل نرگس کجایی تو

چرا جانم نمی آیی؟

گل نرگس کجایی تو

چرا جانم نمی آیی؟

گل نرگس کجایی تو

گذشت عمرم ز نیمه و نیامدی

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آشفته بازار + امید وصال + خسروی دارم» ثبت شده است

خسروی دارم که باشد ماه تابان همه

خسروی دارم که باشد ددشمنا ن را ملحمه

-----------------------------

خسروی دارم که باشد صد برابر با جنان

خسروی دارم که باشد در زمین شاه جهان

-----------------------------

خسروی دارم که باشد رازدار فاطمه – س -

خسروی دارم که دارد صد نشان فاطمه– س –

--------------------------------

خسروی دارم نباشد مثل او در هر زمان

خسروی دارم که پنهان است و ظاهر در جهان

------------------------------

خسروی دارم که باشد مختفی در قلبمان

خسروی دارم نهان ازآن نشان بی نشان

------------------------------------

خسروی دارم  بیاید تا جهان روشن شود

خسروی دارم که عشقش مر تورا ایمان شود

----------------------------------

خسروی دارم که خالش خلوت جان و دل است

خسروی دارم که پیمان بسته از عهد الست

---------------------------------------

خسروی دارم که رویش مهرتابان راخجل

خسروی دارم زعدلش ظلم ظالم مضمحل

-------------------------------------

خسروی دارم  بیاید تا دلم روشن کند

خسروی دارم  بیاید تا جهان گلشن کند

-----------------------------------

خسروی دارم  بیانش مثل دریا نیلگون

خسروی دارم  کند ظلم وستم را واژگون

**************

امید وصال

آنگه که چکه می کرد زشیر قلب من عشق

صدای آب می داد نوای دلربایش

به آسمان آبی خیره شدم ندیدم

بجز دو صد نگاهش ، نشسته ام به راهش

نظر به آن جمالش ، به خال بی مثالش

به رفتن پگاهش ، به هیبت جلالش

عجب مدار از من چنین شکسته قلبم

مگربیاید از ره ، ببینم آن جمالش

به رو ء یت هلالش ، زگیسوی سیاهش

بچینم از رخ او ، گلی ازآن وصالش

بریده باد دستم ، بسی قلم شکستم

به لطف دوست بستم ، امید بر وصالش

***********

آشفته بازار

وجودم نخ نما گشته به مقراض فراموشی

زبس از یاد بردی تو ، مرا در دام بیهوشی

فلک افسونگری بنمود و مکرو حیله هایی کرد

امان از دست این مردم ، امان از حرف درگوشی

برفتی تو و تنها شد دل زار و نزار من

خیال و فکر من این بود که در وصلم بسی کوشی

چو در انظار این مردم تو با سیلی بنوازی

بسی آب و روان گشته ز چشمانم به مدهوشی

 شفای درد و درمانی ، قرار دل ، تو سامانی

رهاکردی و رفتی تو مرا در خواب خرگوشی

دراین زندان اسکندر ، من وصدها پریشانی

تویی آرامش دلها ، چرا عیبم نمی پوشی

اسیر بو ی موی تو ، دل آشفته بازارم

تویی سرو خرامانم ، چرا ازمن نظر پوشی

غزل گفتی و دُ رّ سفتی دراین هنگام مشتاقی

مدال افتخارمن همین رسم سیه پوشی

نمک پاشان زخمم شد همان چشمان پرشورت

تحمّل کرده ام امّا تو می پاشی و می پوشی

اگر چه شعر من چندان نباشد در خور رویت

ز الطاف خفیّ خود مرا لاجرعه می نوشی

--------------------

http://mahdi26dehghan11.blogfa.com

------------------