در کانالی دکتر طب سنتی گفته بود
آب شلغم را با عسل قاطی کرده مصرف نمایید
با دیدن این مطلب خاطره ای از مرحوم حاج حسن غنی زاده
برایم زنده شد زمانی که در یزد بودم یک روز بسیار
مریض شدم تا اینکه مرحوم حاج حسن مرا به مطب دکتر بردند
تا وارد مطب شدیم چشممان به ظرفی پر از شلغم پخته افتاد
حاجی فرمودند کاش به جای قرص و دوا شلغم می خوردیم
البته من زمانی که در خانه ی پدری بودم زیاد شلغم
خورده ام شاید کرونا زورش به من نرسد
در آخرین روزهای ماه مبارک در ساعات اولیه شب
صدای رعد برق همه جا را فراگرفته باران شدیدی بارید
تا اینکه شب از نیمه گذشته بود صدای زنگ منزل خوابم را
آشفته کرد در را که باز کردم سید کاظم پشت فرمان مزدا
یا..... بود با دیدن من در بهت و حیرت فرو رفت
وقتی کیسه های برنج را در ماشین دیدم فهمیدم
یک کوچه اشتباه آمده است
سال نود و نه با سیل مهربانی شروع شد
آن قدر خاطرش برایم عزیز بود که خواب پریشان
تبدیل به خاطره شد
با سلام بر آنان که بی مزد و منّت کلاهبرداران را به جامعه معرفی می نمایند
این جریان واقعی است و تمام مدارک آن موجود است
در مردادماه سال98به فروشگاه آقای یعقوبی وارد شدم مبلغ یکصد و هشتاد هزار تومان بابت
تعویض باتری تبلت پرداخت نمودم درست روزی که قرار بود از مشهد مقّدس به شهرستان
بازگردم متوجه شدم که باتری اصلی با باتری جدید تعویض نشده است و فقط یک شوک الکتریکی به همان باتری
اصلی وارد شده است
برای همین به تمام زائرین عزیز هشدار می دهم مواظب کلاهبرداری افرادی مثل ایشان
باشید نشانی این فرد در زمان نوشتن مطلب به این شرح می باشد
مشهد مقّدس - میدان شریعتی - پاساژ مرمر
معجزه عجیب از شهید عباس رحمانی که برای پدرش اتفاق افتاد به روایت برادر شهید:
برادر شهید عباس رحمانی گفت: پدر و مادر شهدا انسان های وارستهای هستند که حسین وار و زینب وار از عزیزترین کسان خود برای دفاع اسلام و انقلاب گذشتند و به سبب قلبهای پاک و دلهای سوزانشان معجزات زیادی از فرزندان خود می بینند.
وی ادامه داد: اوایل که برادرم عباس شهید شد پدرم دائم با او صحبت می کرد و او را در خواب می دید، وقتی میگفت عباس وایسا نرو، ما میفهمیدیم دوباره عباس را دیده و با او صحبت میکند؛ زمستان سال ۶۰ بود، عباس تابستان شهید شد و پدر طبق روال همیشه در یکی از روزهای زمستان به خلدبرین رفته بود، خلدبرین مثل حالا نبود در و دروازه داشت و مناره، بابا موتور خود را کنار نردهها میگذارد و میرود سر قبر عباس، ساعتی که مینشیند قصد برگشت به خانه میکند اما وقتی می خواهد از خلدبرین بیرون بیاید باران شروع به باریدن میکند . دوباره پدرم میرود داخل تا باران بایستد، اما همان جا خوابش می برد، ناگهان صدایی میآید و پدرم هراسان از خواب بلند میشود و زیرا پدرم بیماری داشت که همیشه دلهره و ترس با او بود و خیلی میترسید، هراسان از خلدبرین بیرون می آید و سمت موتور گازی خود میرود اما موتور روشن نمیشود زیرا موتور گازیهای آن روز کافی بود تا قطرهای آب (اطراف شمع) روی آنها بچکد دیگر روشن نمیشدند.
رحمانی ادامه داد: پدرم موتور را دستکش میکند و راه میافتد آن زمان جاده خلدبرین این شکلی نبود جاده خاکی بود و وسط مکانی جنگل مانند، زندان مرکزی که الان آنجاست هم نبود.
وی عنوان کرد: آنوقتها ما جبهه می رفتیم از جبهه هم که باز میگشتیم خیلی در خانه نبودیم دائم در بسیج و مساجد و غیره دنبال تدارکات و انجام کارهای فرهنگی و غیره بودیم، عباس زمانی که از جبهه می آمد با چند نفر از پاسداران با پیکان سپاه می رفتند گشت.
برادر شهید ادامه داد: حوالی زندان مرکزی فعلی بعد از اذان مغرب بوده که پدرم ناگهان میبیند ماشین گشت آمد و عباس جلو ماشین نشسته و گفته بابا چرا سوار موتور نمی شوی؟ پدرم می گفت: اصلا فراموشم شده بود که از سر قبر خود عباس میآیم، گفتم بابا موتورم خرابه روشن نمی شود، از ماشین پیاده شد و موتور را درست کرد بنزینش کرد و گفت بابا سوار شو برو خونه .
وی اذعان کرد: عباس آن روز جمله ای دلچسب به پدرم گفته بود « نگران نباشید هواتون رو داریم» این جمله هیچگاه از یادم نمی رود و موجب دل گرمی من میشود.
برادر شهید ادامه داد: ما آن شب خانه به خانه دنبال پدرم میگشتیم که ناگهان در خانه یکی از اقوام دختر خالهام هراسان آمد و گفت: پدرت سر کوچه حالش بد شده افتاده، پدرم سر کوچه که رسیده بود ناگهان به خود آمده و حالش بد شده بود. رسیدیم و پدر را به خانه بردیم ماجرا را تعریف کرد شب عجیبی بود.
رحمانی گفت: شاید درک این ماجرا برای خیلیها سخت باشد اما ما که با شهدا بودهایم خوب می فهمیم که هیچ معجزهای از این عزیزان مخلص بعید نیست، شایدباورتان نشود تا سه ماه بنزین موتور پدرم حتی روی ذخیره هم نرفته بود تا اینکه در محل کار به یکی از همکارانش می گوید از اون روزی که عباس موتورم رو بنزین کرد دیگه بنزینش نکردم که همان روز بنزین موتور تمام می شود.
علی اکبر رحمانی رزمنده دفاع مقدس و برادر شهید گفت: شهدا خدا را خواستند و خدا آنها را خواست. خدا را انتخاب کردند و بزرگ شدند اما ما از شهادت واماندیم…
سیمای بهاباد- عباس حاتمی زاده
https://t.me/sima_bahabad/6567
یک روز برای آبتنی به حوض شرکت رجایی رفته بودیم که ناگهان عباسعلی دست روی سرم گذاشت و تا نفس های آخر رهایم نکرد به همین خاطر با او قهر کرده بودم کتاب حرفه و فن تمام شده بود و بچّه ها شیرینی خریده بودند سید محمود ماجرای قهر من و عباسعلی را به دبیر حرفه و فن گفت و ایشان ما را آشتی دادند
دوست خوبی بود در تیراندازی مهارت عجیبی داشت البته دوچرخه سواری را هم به من آموخت خدا می داند چقدر حسرت آن روزها را می خورم
خداوند او را با شهدای کربلا محشور کناد
نوع مطلب: سرگذشت
«دکتر محسن نوری» یکی از دوستان شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید داشته است. او میگوید: «من در آن دوران، نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم.
یکبار، از احمد پرسیدم: «احمد، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم، اما سؤالی از تو دارم. نمیدانم چرا در این چند سال اخیر، شما این قدر رشد معنوی کردید، اما من… ». لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند، اما دوباره سؤالم را پرسیم. بعد از کلی اصرار، سرش را بالا آورد و گفت: «طاقتش را داری؟!»
با تعجب گفتم: «طاقت چی رو؟!»
گفت: «بنشین تا بهت بگم». نفس عمیقی کشید و گفت: «یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید. همهی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت: «احمدآقا، برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم». بعد، جایی رو نشان داد. گفت: «اونجا رودخانه است. برو اونجا، آب بیارم.
من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لابهلای بوتهها و درختها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد، یکدفعه سرم را پایین انداختم و همان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدانستم چهکار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها، چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.
من همانجا خدا را صدا کردم و گفتم: «خدایا، کمکم کن. الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم. هیچکس هم متوجه نمیشود، اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم». بعد، کتری خالی را از آنجا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم.
بچهها مشغول بازی بودند. من هم مشغول آتش درست کردن شدم. خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همینطور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: «هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت». من همین طور که اشک میریختم، گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود، هنوز دگرگون بودم. همینطور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم، خیلی با توجه گفتم: «یاالله! یا الله! …» به محض این که این عبارت را تکرار کردم، صدایی شنیدم. ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح»؛ پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح. وقتی این صدا را شنیدم، ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم. دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید، به اطراف میرفتم. از همهی ذرات عالم این صدا را میشنیدم!»
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: «از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!» احمد بلند شد و گفت: «این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند، چه مقامی پیش خدا دارد». بعد گفت: «تا زندهام، برای کسی این ماجرا را تعریف نکن».[۱۳]