یک روز برای آبتنی به حوض شرکت رجایی رفته بودیم که ناگهان عباسعلی دست روی سرم گذاشت و تا نفس های آخر رهایم نکرد به همین خاطر با او قهر کرده بودم کتاب حرفه و فن تمام شده بود و بچّه ها شیرینی خریده بودند سید محمود ماجرای قهر من و عباسعلی را به دبیر حرفه و فن گفت و ایشان ما را آشتی دادند
دوست خوبی بود در تیراندازی مهارت عجیبی داشت البته دوچرخه سواری را هم به من آموخت خدا می داند چقدر حسرت آن روزها را می خورم
خداوند او را با شهدای کربلا محشور کناد
نوع مطلب: سرگذشت
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.