گل نرگس کجایی تو

چرا جانم نمی آیی؟

گل نرگس کجایی تو

چرا جانم نمی آیی؟

گل نرگس کجایی تو

گذشت عمرم ز نیمه و نیامدی

طبقه بندی موضوعی

طاقتش را داری؟!

«دکتر محسن نوری» یکی از دوستان شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید داشته است. او می‌گوید: «من در آن دوران، نزدیک‌ترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم.

یک‌بار، از احمد پرسیدم: «احمد، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم، اما سؤالی از تو دارم. نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیر، شما این قدر رشد معنوی کردید، اما من… ». لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند، اما دوباره سؤالم را پرسیم. بعد از کلی اصرار، سرش را بالا آورد و گفت: «طاقتش را داری؟!»

با تعجب گفتم: «طاقت چی رو؟!»

گفت: «بنشین تا بهت بگم». نفس عمیقی کشید و گفت: «یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید. همه‌ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت: «احمدآقا، برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم». بعد، جایی رو نشان داد. گفت: «اون‌جا رودخانه است. برو اون‌جا، آب بیارم.

من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لابه‌لای بوته‌ها و درخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد، یک‌دفعه سرم را پایین انداختم و همان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمی‌دانستم چه‌کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها، چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.

من همان‌جا خدا را صدا کردم و گفتم: «خدایا، کمکم کن. الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم. هیچ‌کس هم متوجه نمی‌شود، اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم». بعد، کتری خالی را از آن‌جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم.

بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم مشغول آتش درست کردن شدم. خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین‌طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: «هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت». من همین طور که اشک می‌ریختم، گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود، هنوز دگرگون بودم. همین‌طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم، خیلی با توجه گفتم: «یاالله! یا الله! …» به محض این که این عبارت را تکرار کردم، صدایی شنیدم. ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ‌ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح»؛ پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح. وقتی این صدا را شنیدم، ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم. دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید، به اطراف می‌رفتم. از همه‌ی ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم!»

احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: «از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!» احمد بلند شد و گفت: «این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند، چه مقامی پیش خدا دارد». بعد گفت: «تا زنده‌ام، برای کسی این ماجرا را تعریف نکن».[۱۳]

۱۳]  . برگرفته از عارفانه (زندگی و خاطرات شهید احمدعلی نیری)، 

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صص ۲۸ و ۲۹ .








 نوع مطلب: سرگذشت




  • چشم انتظار گل نرگس

majara

نظرات  (۱)

  • لوستر دیواری
  • وبلاگ خوبی دارید
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">