گل نرگس کجایی تو

چرا جانم نمی آیی؟

گل نرگس کجایی تو

چرا جانم نمی آیی؟

گل نرگس کجایی تو

گذشت عمرم ز نیمه و نیامدی

طبقه بندی موضوعی

معجزه ای از شهید رحمانی

معجزه عجیب از شهید عباس رحمانی که برای پدرش اتفاق افتاد به روایت برادر شهید:



برادر شهید عباس رحمانی گفت: پدر و مادر شهدا انسان های وارسته‌ای هستند که حسین وار و زینب وار از عزیزترین کسان خود برای دفاع اسلام و انقلاب گذشتند و به سبب قلب‌های پاک و دل‌های سوزانشان معجزات زیادی از فرزندان خود می بینند.


وی ادامه داد: اوایل که برادرم عباس شهید شد پدرم دائم با او صحبت می کرد و او را در خواب می دید، وقتی می‌گفت عباس وایسا نرو، ما می‌فهمیدیم دوباره عباس را دیده و با او صحبت می‌کند؛ زمستان سال ۶۰ بود،  عباس تابستان شهید شد و پدر طبق روال همیشه در یکی از روزهای زمستان به خلدبرین رفته بود، خلدبرین مثل حالا نبود در و دروازه داشت و مناره، بابا موتور خود را کنار نرده‌ها می‌گذارد و می‌رود سر قبر عباس، ساعتی که می‌نشیند قصد برگشت به خانه می‌کند اما وقتی می خواهد از خلدبرین بیرون بیاید باران شروع به باریدن می‌کند . دوباره پدرم می‌رود داخل تا باران بایستد، اما همان جا خوابش می برد، ناگهان صدایی می‌آید و پدرم هراسان از خواب بلند می‌شود و زیرا پدرم بیماری داشت که همیشه دلهره و ترس با او بود و خیلی می‌ترسید، هراسان از خلدبرین بیرون می آید و سمت موتور گازی خود می‌رود اما موتور روشن نمی‌شود زیرا موتور گازی‌های آن روز کافی بود تا قطره‌ای آب (اطراف شمع) روی آنها بچکد دیگر روشن نمی‌شدند.


رحمانی ادامه داد: پدرم موتور را دست‌کش می‌کند و راه می‌افتد آن زمان جاده خلدبرین این شکلی نبود جاده خاکی بود و وسط مکانی جنگل مانند، زندان مرکزی که الان آنجاست هم نبود.


وی عنوان کرد: آنوقت‌ها ما جبهه می رفتیم از جبهه هم که باز می‌گشتیم خیلی در خانه نبودیم دائم در بسیج و مساجد و غیره دنبال تدارکات و انجام کارهای فرهنگی و غیره بودیم، عباس زمانی که از جبهه می آمد با چند نفر از پاسداران با پیکان سپاه می رفتند گشت.


برادر شهید ادامه داد: حوالی زندان مرکزی فعلی بعد از اذان مغرب بوده که پدرم ناگهان می‌بیند ماشین گشت آمد و عباس جلو ماشین نشسته و گفته بابا چرا سوار موتور نمی شوی؟ پدرم می گفت: اصلا فراموشم شده بود که از سر قبر خود عباس می‌آیم، گفتم بابا موتورم خرابه روشن نمی شود، از ماشین پیاده شد و موتور را درست کرد بنزینش کرد و گفت بابا سوار شو برو خونه .


وی اذعان کرد: عباس آن روز جمله ای دلچسب به پدرم گفته بود « نگران نباشید هواتون رو داریم» این جمله هیچ‌گاه از یادم نمی رود و موجب دل گرمی من می‌شود.


برادر شهید ادامه داد: ما آن شب خانه به خانه دنبال پدرم می‌گشتیم که ناگهان در خانه یکی از اقوام دختر خاله‌ام هراسان آمد و گفت: پدرت سر کوچه حالش بد شده افتاده، پدرم سر کوچه که رسیده بود ناگهان به خود آمده و حالش بد شده بود. رسیدیم و پدر را به خانه بردیم ماجرا را تعریف کرد شب عجیبی بود.


رحمانی گفت: شاید درک این ماجرا برای خیلی‌ها سخت باشد اما ما که با شهدا بوده‌ایم خوب می فهمیم که هیچ معجزه‌ای از این عزیزان مخلص بعید نیست، شایدباورتان نشود تا سه ماه بنزین موتور پدرم حتی روی ذخیره هم نرفته بود  تا اینکه در محل کار به یکی از همکارانش می گوید از اون روزی که عباس موتورم رو بنزین کرد دیگه بنزینش نکردم که همان روز بنزین موتور تمام می شود.


علی اکبر رحمانی رزمنده دفاع مقدس و برادر شهید گفت: شهدا خدا را خواستند و خدا آنها را خواست. خدا را انتخاب کردند و بزرگ شدند اما ما از شهادت واماندیم…

سیمای بهاباد- عباس حاتمی زاده


https://t.me/sima_bahabad/6567

  • چشم انتظار گل نرگس

majara

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">