خسروی دارم که باشد ماه تابان همه
خسروی دارم که باشد ددشمنا ن را ملحمه
-----------------------------
خسروی دارم که باشد صد برابر با جنان
خسروی دارم که باشد در زمین شاه جهان
-----------------------------
خسروی دارم که باشد رازدار فاطمه – س -
خسروی دارم که دارد صد نشان فاطمه– س –
--------------------------------
خسروی دارم نباشد مثل او در هر زمان
خسروی دارم که پنهان است و ظاهر در جهان
------------------------------
خسروی دارم که باشد مختفی در قلبمان
خسروی دارم نهان ازآن نشان بی نشان
------------------------------------
خسروی دارم بیاید تا جهان روشن شود
خسروی دارم که عشقش مر تورا ایمان شود
----------------------------------
خسروی دارم که خالش خلوت جان و دل است
خسروی دارم که پیمان بسته از عهد الست
---------------------------------------
خسروی دارم که رویش مهرتابان راخجل
خسروی دارم زعدلش ظلم ظالم مضمحل
-------------------------------------
خسروی دارم بیاید تا دلم روشن کند
خسروی دارم بیاید تا جهان گلشن کند
-----------------------------------
خسروی دارم بیانش مثل دریا نیلگون
خسروی دارم کند ظلم وستم را واژگون
**************
امید وصال
آنگه که چکه می کرد زشیر قلب من عشق
صدای آب می داد نوای دلربایش
به آسمان آبی خیره شدم ندیدم
بجز دو صد نگاهش ، نشسته ام به راهش
نظر به آن جمالش ، به خال بی مثالش
به رفتن پگاهش ، به هیبت جلالش
عجب مدار از من چنین شکسته قلبم
مگربیاید از ره ، ببینم آن جمالش
به رو ء یت هلالش ، زگیسوی سیاهش
بچینم از رخ او ، گلی ازآن وصالش
بریده باد دستم ، بسی قلم شکستم
به لطف دوست بستم ، امید بر وصالش
***********
آشفته بازار
وجودم نخ نما گشته به مقراض فراموشی
زبس از یاد بردی تو ، مرا در دام بیهوشی
فلک افسونگری بنمود و مکرو حیله هایی کرد
امان از دست این مردم ، امان از حرف درگوشی
برفتی تو و تنها شد دل زار و نزار من
خیال و فکر من این بود که در وصلم بسی کوشی
چو در انظار این مردم تو با سیلی بنوازی
بسی آب و روان گشته ز چشمانم به مدهوشی
شفای درد و درمانی ، قرار دل ، تو سامانی
رهاکردی و رفتی تو مرا در خواب خرگوشی
دراین زندان اسکندر ، من وصدها پریشانی
تویی آرامش دلها ، چرا عیبم نمی پوشی
اسیر بو ی موی تو ، دل آشفته بازارم
تویی سرو خرامانم ، چرا ازمن نظر پوشی
غزل گفتی و دُ رّ سفتی دراین هنگام مشتاقی
مدال افتخارمن همین رسم سیه پوشی
نمک پاشان زخمم شد همان چشمان پرشورت
تحمّل کرده ام امّا تو می پاشی و می پوشی
اگر چه شعر من چندان نباشد در خور رویت
ز الطاف خفیّ خود مرا لاجرعه می نوشی
--------------------
http://mahdi26dehghan11.blogfa.com
------------------