وقتی می خوام بخوابم یک ستاره میاد پشت پنجره وآنقدرچشمک می زنه تا
رازدلم را بهش بگم تا شروع می کنم به درد دل جامیذاره و میره من هم تاحرفهام تموم نشه خوابم نمی بره بهش میگم کجا با این همه عجله میگه یه عالمه میخواهند با من درد دل کنند می خواستی زودتر بیایی رازدارخوبیه راز هیچ کس را به دیگری نمیگه حتّی رازهایی را که بهش گفتم به خود من هم نمیگه صبح که بیدار می شم می بینم یکی جای خودش گذاشته البته کمی هم از خورشید خانم خجالت می کشه خدانکنه عصبانی بشه پشت ابرها قایم میشه وشروع می کنه به غرّیدن دندانهایش را که بر روی هم فشار میده چنان برقی میزنه که همه جا را روشن می کنه یکی از رازهایم اینه که اگر روزی اومد و من نبودم برایم یک صلوات بفرسته
--------------------
نوع مطلب: سرگذشت
-----------------------------
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.