درسنگر نشسته بود که خمپاره ای بسویش می آید و او را زخمی می کند فرمانده به غلامرضا می گوید او را به عقب ببر و ... مادر صدها کیلومتر از او فاصله دارد دامادش را فرامی خواند زن عمو چه شده نمی دانم ولی اتّفاقی افتاده است باید خبری از او بگیری چشم ولی چند روزی طول می کشد خوب است به پسرخاله زنگ بزنیم پیگیر شود هنوز چند روزی از انتقال به بیمارستان پورسینای رشت نگذشته که پرستار صدایش می زند برو گوشی را بردار باتو کار دارد مادر صدایش راکه می شنود کمی آرام می گیرد ده روز می گذرد و او مرخّص می شود از راه که می رسد برایش گوسفندی قربانی می کنند و مادر خوابش را تعریف می کند پیراهن آبی به تن کرده بودی و ... فهمیدم زخمی شده ای خدا را شکر که زنده ای او می گوید اگر غلامرضا مرا به عقب نبرده بود معلوم نبود که زنده می ماندم خدایا این غلامرضای دوست داشتنی ما را هرکجاهست در پناه خودت محافظت بفرما
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.